۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه

نور و تاريكي

در صبحي زيبا ، ديدگانم را به سوي نور گشودم
و وحشت كردم ، وقتي مردم تيره را پيش روي خود ديدم

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

آنقدر عاشقانه لبخند مي زد
كه آسمان زلال خواستنش را
حس مي كرد
و مسافر آبي باران
در آستانه چشمش
خانه مي ساخت
چه غريب بود
آن روز كه بوي سيب
در گندمزارهاي بي تفاوتي گم شد
چه غريب بود
گيسوان اين حواي تنها
وقتي قبول كرد
تنها
به بهاي جرعه اي عشق
بار معصيت كهن آدم را
تا انتهاي راه
به دوش كشد

۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

‚ گفتي كه
چو خورشيد ، زنم سوي تو پر
چون ماه ، شبي مي كشم از پنجره سر
اندوه ، كه خورشيد شدي ، تنگ غروب
افسوس ، كه مهتاب شدي ، وقت سحر

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

براي 1 ثانيه كه تو چشمات نگاه كرد ، احساس كردي كه عاشقش شدي ، چقدر تلاش كردي تا به قول خودت اون شماره كوفتي رو بهش بدي
، براش بال بال ميزدي تا اينكه قبول كرد ، دلت پرواز مي كرد وقتي پشت تلفن صداي نازكش رو مي شنيدي ، خوب تو موفق شده بودي
، خيلي زود ، حتي زودتر از اون چيزي كه فكرش رو مي كردي ، بهت عادت كرد،اونقدر كه تمام زندگيش شده بودي ، با تو نفس مي كشيد
، با تو زنده بود ، اونقدر كه حتي زماني كه با اون بودي و با نگاهات چشم دختر هاي مردم رو در مياوردي ، بازم بهت هيچي نمي گفت
، خلاصه خودش رو با تو معني مي كرد ، تا اينكه اون شب لعنتي رسيد ، همون شبي كه از دقايق با تو بودن براش قفس ساخت ، همون شبي
كه به جاي صداي تو ، يه صداي ظريف جواب گوشيت رو داد ، تمام دنيا تو سرش خراب شد ،‌اين درست همون شبي بود كه تازه توي واقعي
رو شناخت ، هيچ كدوم از دلايل مسخره و خنده آورت هم كاري رو درست نميكرد ، حسابي گند زده بودي ، ولي كسي كه تازه گيا پيداش شده بود
، پيشت از سوگليت مهمتر بود ، براي همين خيلي راحت به سوگليت گفتي برو ، چون ميدونستي اگر نقد رو ول كني و نسيه رو بچسبي
صد در صد دو طرف رو از دست ميدي ، سه شبانه روز گريه ميكرد ، نه به خاطر از دست دادن وجود تو ، بلكه به خاطر دقايق
باارزشي كه براي فكر كردن به وجود بي ارزش تو هدر رفته ، به خاطر وجود با ارزشش كه زير بار بچه بازيهاي تو له شد ، خيلي راحت
دروغ گفتي ، خيلي راحت به بازيش گرفتي ،خيلي راحت دلش رو شكستي ، خيلي راحت پا رو دوستيت گذاشتي ، ولي اين يادت باشه ؛
هميشه يكي اون بالا بالاها هست كه به كاراي آدما جواب ميده . مگه نه ؟؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

دلم برايت تنگ شده ...
اما افسوس كه تو ...
از دلتنگي تنها كلماتش را مي فهمي !!!

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

يه وقت هايي حس مي کني بايد بري! دمتو بذاري رو کولت و از دنياي آدمايي که ديگه نميشناسيشون فرار کني
شبونه
يواشکي
فرار ميکني
حتي فرصت نمي کني که بساط قمارتو برداري
دلخوشياتو جا ميذاري و ميري
خيلي دور ميشي
آدما ي شهرت، خونه هاي کله قندي کوچولو مي شن و کوچولوتر
آخرين باري که سر بر مي گردوني ديگه حتي دودکش هاي شهرو که سرشونو تو هوا بلند کرده بودن و دود سيگارشونو مي دادن به دل آسمون نمي بيني
اونجاست که دلت هُري مي ريزه
دلتنگ ميشي
واسه همه ي حماقتايي که با بچه هاي شهر داشتين
همه ي خريت ها
همه ي باخت ها
همه ي شرطايي که بردي
هر چي تو راه رسيدن به اينجا از رو زمين برداشتي و از درختا کندي مي زني زير بغلت و راه برگشتو مي گيري
دودکشاي شهر و سقف هاي کله قندي …
سلام …
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.