۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

يه وقت هايي حس مي کني بايد بري! دمتو بذاري رو کولت و از دنياي آدمايي که ديگه نميشناسيشون فرار کني
شبونه
يواشکي
فرار ميکني
حتي فرصت نمي کني که بساط قمارتو برداري
دلخوشياتو جا ميذاري و ميري
خيلي دور ميشي
آدما ي شهرت، خونه هاي کله قندي کوچولو مي شن و کوچولوتر
آخرين باري که سر بر مي گردوني ديگه حتي دودکش هاي شهرو که سرشونو تو هوا بلند کرده بودن و دود سيگارشونو مي دادن به دل آسمون نمي بيني
اونجاست که دلت هُري مي ريزه
دلتنگ ميشي
واسه همه ي حماقتايي که با بچه هاي شهر داشتين
همه ي خريت ها
همه ي باخت ها
همه ي شرطايي که بردي
هر چي تو راه رسيدن به اينجا از رو زمين برداشتي و از درختا کندي مي زني زير بغلت و راه برگشتو مي گيري
دودکشاي شهر و سقف هاي کله قندي …
سلام …
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.