۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

آنقدر عاشقانه لبخند مي زد
كه آسمان زلال خواستنش را
حس مي كرد
و مسافر آبي باران
در آستانه چشمش
خانه مي ساخت
چه غريب بود
آن روز كه بوي سيب
در گندمزارهاي بي تفاوتي گم شد
چه غريب بود
گيسوان اين حواي تنها
وقتي قبول كرد
تنها
به بهاي جرعه اي عشق
بار معصيت كهن آدم را
تا انتهاي راه
به دوش كشد
Powered by: Blogger
Based on Qwilm! theme.